هرساله در فصل بهار مردم سانتیلان برای برپایی جشن و پایکوبی که معمولاً یکماه به طول می انجامید، به باغ گلهای رنگارنگ میرفتند. در آنجا گلهای رنگارنگ و متفاوتی وجود داشت و ماه آخر بهار که میشد، از شاخه های هر گل مایعی به رنگ همان گل جاری میشد و سطح خاک را می پوشاند. مردم سانتیلان جـاری شـدن مایع از گلهای رنگارنگ را از بـرکتِ خدایـان حضور میدانستنـد. آنها خدایانِ حضور را بـا ایـن بـاور کـه در همه جا حاضر و شاهد هستند، میشناختند.
برای اینکه تمامی مردم سانتیلان بتوانند در مراسم باشکوه و باستانی بـاغ گلها شرکت کنند، از طرف معبد خدایان حضور که مسئول برنامه ریزی جشنهای باستانی بودند به دسته های مختلفی تقسیم بندی میشدند و طبق برنامه ریزی مشخص، هر روز عدّه ای از آنها بـرای اجرای مراسم به راه می افتادند و این برنامه، تا زمانی که همه ی مردم سانتیلان بتوانند در جشن شرکت کنند و از آن لذّت ببرند، ادامه داشت. هفت روز اول جشن که تازه صمغ درختان جاری میشد، به پادشاه و خاندان او تعلّق داشت و جشن های دیگر، به ترتیب زمانی برگزار میشدند و هر یک از افراد خاندان پادشاهی به خواسته ی خودشان میتوانستند در آن جشن ها شرکت کنند. کسانی که در آن هفت روز دوّم در مراسم حضور داشتند، فقط دختران و پسرانی بودند که وقت ازدواجشان فرا رسیده بود. در بین آنها رسمی وجود داشت که بر اساس آن در جشن بـاغِ گل دخترانی کـه بـه سن بلوغ میرسیدند، صورتهای شان را با رنگ گلها می آراستند و پسرانی که به دنبال همسر آینده ی خود بودند میتوانستند از بین آن دختران، دختر مورد علاقه ی خود را پیدا کنند. اگر آنها موفّق به انجام این کار میشدند، جشنی یک هفته ای همراه با پایکوبی و طبل و دهل برگزار میکردند و از سوی خدایانِ حضور هدیه ای باارزش دریافت می کردنـد و در نهایت بعد از اتمام جشنِ یک ماهه ی باستانی و به پیروی از مراسم سنتیِ سانتیلان، برای دختران مورد نظرشان لباس فراهم میکردند و او را با خود میبردند تا در غیاب آنها، بزرگانشان نیز مقدّمات مراسم عروسی آنها را تدارک ببینند. بعد از پایان جشن، به مدّت یک هفته مراسم شکرگزاری دیگری بر پا میشد و طیّ آن، مردم مهمان یکدیگر میشدند و مراسم را در باغ گل برگزار میکردند. در آن مهمانی، همه از خدایان سپاسگزاری میکردند و تا نزدیکی صبح به عبادت و ستایش میپرداختند. آنها در آن شبهای زیبا و آرامش بخش، در کنار شمع هـایـی که با خود داشتند، آرزوهای شان را در گـوش شب زمزمه میکردند و اعتقاد داشتند که حتماً آرزوهای شان برآورده خواهند شد. در هفت روز آخـر جشن نیز مـردم خاکهای رنگی را جمع آوری میکردند و آنها را در دریاچه ی بلوری میریختند تا با این کار، به مردهای که سالیان گذشته کنارشان بودند و در جشن شرکت میکردند؛ امّا اکنون بین آنها حضور نداشتند، بفهمانند که هرگز فراموش نشده اند.