سرزمین ماه

«هنراوود روداواس با سوگلِنس که ده سال از او بزرگ­تر بود ازدواج کرده بود؛ امّا زیبایی وصف­ ناپذیر سوگلنس و طراوت و شادابی او، فاصله ی سنی او با هنراوود را بسیار کمتر از آن چیزی که بود، نشان می­داد. زیبایی و ملاحت او به حدّی بود که همه­ ی مردم معتقد بودند که او را از ماه برای پادشاه هنراوود آورده­ بودند. او زنی بسیار باهوش و خلّاق بود و پیشنهادی بسیار مهم مطرح کرده بود که همه­ ی مردم سانتیلان از آنها استقبال کردند. پیشنهاد او در ابتدای ورود مردم قلمرو ماه به سانتیلان مطرح شده بود.

آن زمان چون مردم تازه به قلمرو سانتیلان وارد شده بودند و چون پل برزخی چوبی هم در دسترس همه­ ی مردم سانتیلان قرار داشت و آنها از سر کنجکاوی روی آن می­رفتند و ناپدید می­شدند، سوگلِنس نیز از همسرش خواست تا قصر را به گونه ­ای بسازند که پل چوبی برزخی از دسترس مردم خارج شود و یک درِ مخفی در قصر ایجاد کند تا هیچ­کس حتّی کارکنان قصر هم نتوانند به پل برزخی دسترسی داشته باشند. هنراوود و سوگلنس عاشقانه یکدیگر را می پرستیدند و همین علاقه باعث شد تا هنراوود روداواس به پیشنهاد­ و درخواست­ او احترام بگذارد، هر چند برنده­ ی این پیشنهاد، تمامی مردم سانتیلان بودند. در میان مردم قلمرو ماه، نیکی و خیر، بر بدی و شر غالب بود و با وجود اینکه آنها هرگز به فکر لشکرکشی، خونریزی و تصرّف سرزمین­های دیگر نبودند؛ امّا تعرّض به آنها از جانب قلمروهای دیگر همواره وجود داشت. از جمله قلمروهای متجاوز به آنها، “هلرانتی”ها بودند. آنها از آمدن مردم قلمرو ماه به سانتیلان و نزدیکی بیش از حدّ آنها به قلعه­ ی سیاه ناراحت بودند و آن وضعیّت را تحمّل نمی­کردند و به همین­ خاطر، بارها آنها را مورد حملات وحشیانه قرار دادند به این امید که شاید آنها را از سانتیلان بیرون کنند. اتّفاقات پیش آمده در قلمرو ماه به گوش هلرانتی­ ها رسید. در بین هلرانتی­ ها شایع شد که سنلور روداواس خدای ماه بود که جنازه­ اش در آتش نسوخته است و پسرش، هنراوود، خدای بعدی و جانشین اوست.

این اتّفاق با حمله­ ی وحشیانه­ ی لاولاسی­ ها به مردم قبیله­ ی کموا همزمان شد؛ زمانی که آنها به خاک و خون کشیده شدند و در نهایت، قلعه­ ی سیاه را نیز از دست دادند. هلرانتی­ ها با شنیدن وقایع مربوط به سنلور روداواس و نیز حمله­ ی آدمخواران لاولاس به مردم قبیله­ ی کموا، تصمیم گرفتند تا با روداواسی­ ها وارد معامله شوند و به نیّت کوتاه کردن دست آدمخواران لاولاس از قلعه­ ی سیاه، با یکدیگر متّحد شوند. روداواسی ­ها از این تصمیم استقبال کردند و قرار گذاشتند پس از پیروزی مقابل آدمخواران لاولاس و بیرون راندند آنها از محدوه­ ی قلعه­ ی سیاه، زمین­های قلعه­ ی سیاه را بین یکدیگر تقسیم کنند. لشکر واحدی از آنها با برنامه­ ی از پیش تعیین شده به آدمخواران لاولاس حمله ور شدند و به دنبال آن عدّه­ ی زیادی از آنها کشته شدند و بسیاری دیگر نیز به قلمرو خود بازگشتند. پس از پیروزی واحد آنها بر آدمخواران لاولاس و قبل از تقسیم زمین­های قلعه­ ی سیاه، هلرانتی­ ها خیانت کردند و با نقشه ­ی دیگری وارد میدان شدند. شبی که روداواسی­ ها و هلرانتی­ ها درست مقابل قلعه­ ی سیاه چادر زدند تا بر سر تقسیم زمین­های قلعه­ ی سیاه به توافق برسند، پرنسس سانو هلرانت، دختر خودخواه، حسود و جاه­ طلب فماروک هلرانت، با برنامه ­ای از قبل طراحی شده، هنراوود روداواس را با خوراندن سم از بین برد و پس از آن به دستور پدرش، سر بریده­، چشمان از حدقه درآورده­ و موهای کنده ­ی هنراوود را برای همسرش، سوگلنس، فرستادند.

سوگلنس پس از مشاهده­ی این صحنه و پی بردن به خیانت کثیف هلرانتی­ ها، در مراسم تدفین هنراوود و در حضور همه ­ی مردم سوگند خورد تا زمانی که پاسخ تجاوز بزرگ آنها به حریم سانتیلان را ندهد، دست از تلاش و کوشش بر ندارد. او بدون آنکه کسی متوجّه شود، دستور داد که کارگران یک راه مخفی زیرزمینی از درون جنگل­ سانتیلان تا روبروی آب­های جلرت ایجاد کنند. نیّت سوگلنس از اینکه راه مخفی زیرزمینی به آب­های جلرت ارتباط داشته باشد، به این خاطر بود تا بعدها در صورت نیاز بتوانند از این مکان به عنوان راه مخفی فرار نیز استفاده کنند. او قبل از اتمام زندان زیرزمینی دستور داد کلبه ­ای در آنجا ساخته شود تا به عنوان پوششی امن برای مخفی ماندن ورودی زندان زیرزمینی به حساب آید. سوگلنس به منظور اجرای نقشه ­اش، از برادر جوان و زیباروی خود، اِستیا، کمک طلبید و ضمن هشدار به او که باید هویّتش را پنهان نگه دارد، او را به منظور دلربایی از سانو هلرانت، به قلمرو هلرانت فرستاد. استیا از عهده­ ی مسئولیّتی که به او واگذار شده بود، با سربلندی بیرون آمد و رابطه ­ا­ی بسیار دوستانه­ بین او و سانو هلرانت شکل گرفت. در یکی از شب­ها که سانو هلرانت تصمیم گرفت تا با استیا همخوابه شود، به شکل کاملاً پنهانی و ناشناخته، به خانه­ ی موقّت او در شهر هلرانت رفت. استیا در غذای او دارو ریخت و او پس از صرف شام، به خواب عمیقی فرو رفت. همان شب، استیا و افرادش دست و پای او را بستند و او را درون یک کالسکه قرار دادند و به سمت سانتیلان حرکت کردند؛ امّا اصلاً اجازه ندادند که سانو هلرانت متوجّه شود که موضوع از چه قرار است. وقتی در کلاسکه باز شد و او را با دست و دهان بسته از کالسکه بیرون انداختند، تنها چند نفر نگهبان­ را دید. او گرسنه و بی­رمق بود و از ترس اینکه مبادا او را در جنگل تیره و تاریک رها کنند، شروع به فریاد زدن کرد. در همان بین سوگلنس از کلبه­ ای که زندان مخفی زیر آن قرار داشت، بیرون آمد و درست روبرویش قرار گرفت.

سانو هلرانت با دیدن سوگلنس بسیار ترسید. با اشاره­ ی سوگلنس، چند مرد از لابه­ لای درختان بیرون آمدند. او آن شب، سانو هلرانت را به آن مردان بخشید و از آنها خواست تا سپیده ­ی صبح که به ملاقات او در زندان می­ آید، از او پذیرایی کنند. استیا که از شدّت انتقام خواهرش آگاه نبود، می­خواست مانع کار او شود؛ امّا وقتی به گذشته­ ی خواهرش فکر می­کرد و می­دید که او پس از مرگ دلخراش همسرش توسط هلرانتی­ ها تا چه اندازه از نظر روحی به هم ریخته شد، دیگر نمی­توانست پیشقدم شود و مانع انجام کار شود. فردای آن شب، سوگلنس دستور داد تا یکی از چشمان سانو هلرانت را از حدقه درآورند و به شکل کاملاً مخفیانه و ناشناس برای پدرش، فماروک هلرانت، بفرستند.

فماروک هلرانت پس از دیدن چشم دخترش، دانست تنها کسی که توانایی و انگیزه­ی انجام این کار را دارد، سوگلنس است؛ امّا توانایی اثبات آن را نداشت. او قصد داشت برای پیدا کردن دخترش به سانتیلان لشکرکشی کند که سوگلنس به او اعلام کرد که از ماجرای دختر او بی­خبر است و می­تواند نقطه به نقطه ­ی قلمروش را جستجو کند. با وجود اینکه سوگلنس به خون فماروک هلرانت تشنه بود و می­دانست که او با دخترش در قتل همسرش همدست بود؛ امّا به جای جنگ و خونریزی، سیـاست صبر و بـردباری را در پیش گرفت و می­خواست در بازی انتقامی که با آنها به راه انداخته بود، کم­کم شاهد زجر کشیدن آنها و آرامش خود باشد.

او بهتر از هرکسی می­دانست که هیچ چیزی برای فماروک هلرانت، به اندازه ­ی دخترش مهم و با ارزش نیست و در واقع با هر بار شکنجه و آزار دخترش، یک­بار او را می­کشت و بار دیگر زنده می­کرد. به دنیال مجوز سوگلنس، هلرانتی ­ها نقطه ­به­ نقطه ­ی سانتیلان را زیر و رو کردند؛ امّا اثری از سانو هلرانت پیدا نکردند. آنها حتّی در ادامه­ ی جستجوی شان، به کلبه­ ی جنگلی هم وارد شدند؛ امّا در آنجا فقط یک پیرزن را مشاهده کردند و از شگفتی­ های زیر کلبه بیخبر بودند. فماروک هلرانت علی­رغم اینکه نمی­توانست حرف­های سوگلنس را باور کند؛ امّا پس از ناامیدی از پیدا کردن دخترش، ناچار شد با افرادش از قلمرو سانتیلان خارج شود و به قلمرو خود برگردد و این در حالی بود که دخترش، سانو هلرانت، در زندان زیرزمینی جنگل که زیر کلبه­ ی پیرزن قرار داشت، زندانی بود.

پس از بازگشت فماروک هلرانت به قلمرو خودش، سوگلنس چشم دیگر سانو هلرانت را از حدقه درآورد و برای پدرش فرستاد. فماروک هلرانت آشفته شد و نمی­دانست که دخترش کجا و به دست چه کسانی اسیر شده است و نهایتاً چه سرنوشتی در انتظار اوست.

سوگلنس چند ماه بعد، موهای خرمایی بلند سانو را نیز برای خانواده­­اش فرستاد و در نهایت پس از گذشت دو سال، جنازه ­ی او را به هلرانت فرستاد و در کنار جسد او، نامه­ای با این مضمون که “تجاوز کردید، تجاوز کردم؛ چشم درآوردید، چشم در آوردم؛ سر جدا کردید، سر جدا کردم؛ من فقط، برنده برنده بازی کردم!” قرار داد..»