استیم بسیار محتاط به نظر میرسید. نگاهش را از کوادرا برداشت و گفت:
دیشب پادشاه رو دیدم. انگار زیادی از موندن ما اینجا خوشش نمیاد! معلومه که هنوزم بخاطر از دست رفتن قلعه ی سیاه شاکیه!
– بالأخره بهش گفتم که ایزاک با هلرانتی ها متّحد شده بود و در حمله به قلعه ی سیاه، با اونا همکاری کرد! اوّلش باور نکرد یا شایدم میدونست و به روی خودش نیاورد! وقتی بهم گفت که اگه دروغ گفته باشم گردنمو میزنه، با خودم فکر کردم آیا گردن اون حرومزاده ی خائن رو هم میزنه؟
استیم نیشخندی زد:
– آخه کدوم پادشاه تنها پسر و جانشینشو کشته که جانس دوّمیش باشه؟
– پادشاه لاولاس! اون بعد از جشن باشکوهی که ترتیب داده بود و همه ی مهمونا از خوردن غذاها لذّت بردن، به همه گفت که شام جشنش رو از گوشت بدن جانشینش درست کرد و در واقع میخواست با این کارش به همه ی مهمونای اون شب اعلام کنه که صاحب عمر جاویدان میشه! ملکه سِریا اوّل فکر کرد که لاولاس شوخی میکنه؛ امّا وقتی که لاولاس دستور داد و سر پسرشو آوردن، همه بهت زده شدن. همه میدونستن کـه ملکه سریـا ایـن کار لاولاس رو بدون مجازات نمیذاره و انتقام خون پسرشو میگیره. اون واسه اینکه به همه ثابت کنه که داشتن عمر جاویدان فقط یه افسانه ست، سه روز بعد از اون واقعه، لاولاس رو به قتل رسوند و سینه ی اونو شکافت و جگرشو جلوی همه خورد تا درس عبرتی بشه واسه همه کسایی که از کشتن تنها جانشین پادشاهشون خوشحال شده بودن.
امّا اون پادشاه لاولاس بود! خوب میدونی که خاندان لاولاس یه مشت جانی آدمخوارن! پدر بزرگ ملکه هم میگفت چون توی حرمسراش فضای کافـی نبود، دستور داده بـود زنـایی رو کـه زیبایی کمتری داشتن، گردن بزنن و در ادامه هم گفته بود کـه اگه زنای بدچهره ی لاولاس توسّط خونواده هاشون کشته بشن و جنازه هاشون واسه ی اون فرستاده بشن، صد سکّه ی طلا پاداش میگیرن. بعد از انتشار این خبر، شهر بـوی خون و قتل و کشتار بـه خودش گرفته بود و هر کسی از راه میرسید، روی صورت زنا و دخترای زیبا هم چاقو میکشید تا زیبایشونو از دست بدن و بعد از کشتن اونا، صاحب صد سکّه ی پادشاه بشن. این قتل و کشتار اونقدر ادامه پیدا کرد تا اینکه لاولاس متوجّه خالی شدن خزانه شد و به این بهونه که شیطان بزرگ اونا رو نفرین میکنه، دستور توقّف این کارو صادر کرد.