قلمرو انستِرا درست از وسط کوه­های بزرگ و کوچک جَهسار به چشم می­ آمد. ابرهای سفید بالای قلّه­ ی کوه بودند و می­شد از سردی هوا آمدن زمستان را حس کرد. آسمان گرفته بود و کنار کوه­های سر بـه فلک کشیده­ ی جهسار آن هم درون دیوارکشی­ های سخت و سنگی، خانه­ های مردم انسترا نمایان بودند. تاریخ چند صد ساله ­ی انسترا، مردمش را با اعتقاداتی متفاوت بار آورده بود. همه­ ی آنها در خدمت خدایانِ کوه­های جهسار بودند و آنان را پرستش می­کردند؛ کوه­هایی که روی آنها مجسمه­ های حیوانات بومی قرار داشت. آنها خاکستر مرده­ های خود را بعد از سوزانـدن در مجسمه­ هایی که شبیه حیوانـات بومی قلمروشان بودند، می­ریختند و پس از آن، در کوه­های سرد جهسار قرار میدادند.

فراستو قلعه ­ای کوچک در نزدیکی انسترا بود و سال­ها پیش به دستور نیاکان رانتورام ساخته شده بود و در حقیقت قلمروی جداگانه از آن نبود. قلمرو اینگلان نیز دورتر از انسترا قرار داشت و به هر دوی آنها لقب «برادرانِ انسترا» را داده بودند و هر دو نیز تحت حاکمیّتِ مرکزی انسترا قرار داشتند.بعدها به دستور کِرونتورام، پادشاهی انسترا به رانتورام، سرپرستی اینگلان به پسر دیگرش، لیورو و مسئولیّت اداره­ی فراستو نیز به پال آرتاچیو واگذارشد.

در بین خاندان «رام» قانونی وجود داشت کـه بـر اساس آن می­بایست بزرگان آنها و همسرانشان پس از مرگ در معابد بزرگ کوه­های جهسار دفن شوند. این رسم شامل حال لین نیز شد و با اینکه او با همسرش در قلعه­ ی اینگلان زندگی می­کردند؛ امّا پس از مرگ، جسد او را به انسترا آوردند و پس از برگزاری مراسم سوزاندن جسدش، خاکستر او را در مجسمه­ ای به شکل کبوتر- که نماد چهره ­اش بود- ریختند و در ارتفاعات کوه­های جهسار قرار دادند.

چند صد سال پیش عمق کوه­های خدایان جهسار، به دست مردم آن قلمرو خالی شده بود؛ بدین صورت که آنها بر پیشانی کوه، ده حفره ­ی عمیق ایجاد کرده بودند که از نمای بیرون، آن حفره ­ها با پلّه ­های طویلی به یکدیگر متّصل می­شدند و از درون نیز به وسیله­ ی دالان­هایی به همدیگر راه داشتند که خاکستر مرده ­های اهالی انسترا را در آنجا دفن می­کردند. بزرگترین کوه­، «پنج معبد» نام داشت که در آنجا ابتدا خاندان پادشاه و پس از آن دیگر بزرگان قلمرو انسترا دفن می­شدند. مراسم روزهایِ خاصّ انسترا نیز در آنجا برگزار می­شد و مردانِ خدایانِ جهسار  نیز از که طرف خدایانِ شرق انتخاب می­شدند، مجوّز داشتند تا در آنجا زندگی کنند و جهت خدمت­ رسانی به مردم و تعلیم آداب مخصوص به آنها، در آنجا حضور داشته باشند.


ادوارد کیسه را گرفت و لنگ لنگان پلّه ­ها را طی کرد و به طبقه­ ی بالا رسید. او همچنان صدای تشان را می­ شنید که به خدمتکاران دستور می­داد. با آن جثّه­ ی کوچکش، به سختی توانست از پلّه­ های سنگی و سخت قلعه بالا برود. بیشتر از آنکه به فکر سختی مسیر باشد، به فکر سؤالاتی بود که ذهنش را درگیر کرده بود و می­خواست آنها را از لونیفر بپرسد و جواب آنها­ را مستقیماً از زبان خود او بشنود.

کیسه­ را جلوی در گذاشت و داخل کتابخانه شد و جلوی کتاب­های بهم ریخته­ ایستاد. لونیفر را از لابه ­لای کتاب­ها دید و گفت: «مممی­شه ووواسه­م اااز شَشَشَمشیری بِبِبِگی کِکِکِه کککوه خوخوخوردش؟»

لونیفر صدای ادوارد را به­ خوبی می­ شناخت؛ زیرا او برای شنیدن تاریخ و داستان­های جذّاب لونیفر، زیاد به کتابخانه­ می­رفت و این موضوع که او روزی جانشین پدرش خواهد شد، انگیزه­ ی او را چند برابر کرده بود و آرزو داشت زودتر بزرگ شود و در تالارهای بزرگ پادشاهی برای همه صحبت کند. لونیفر بدن خمیده­ اش را حرکت داد و بعد از آنکه عینک ته استکانی­ اش را محکم روی دماغش جایگیر کرد، با صدای لرزان گفت: «اوّل بگو ببینم کسی به تو گفته که من اون زمان تازه به دنیا اومده بودم؟! دویست و پنجاه سال از اون روزا گذشته پسر جون!» و آرام میخندید.

 لذّت­ بخش ترین کار دنیا برای لونیفر این بود که از او درباره­ ی تاریخ سؤال کنند و او هم ساعت­ها درباره ­ی آنها حرف ­بزند. ادوارد همچنان به لونیفر خیره بود و او نیز همان­طور که کتاب­ها را جابه­ جا می­کرد و انگار دنبال چیزی می­گشت، گفت: «اوه پس کجا گذاشتمش؟! راستی پسر جون، کسی بهت گفته که امشب تولّدمه و دارم می­رم توی دویست و پنجاه سالگی؟! تو واسه چی این­طوری منو نگاه می­کنی و هر چی می­پرسم چیزی نمی­گی؟! اصلاً ولش کن نمی­خواد چیزی بگی؛ ولی اینو بدون که یه روز می­رسه که بیشتر وقتتو اینجا سپری ­کنی و ازم بخوای که داستان­های بیشتری واسه­ ت تعریف کنم؛ چون اون روزا فقط مطالعه و دانش و دانستنیه که می­تونه بهت کمک کنه نه هیچ دوست دیگه­ ای! هر چه زمان بیشتر بگذره، تازه می­فهمی که هیچی نمی­دونی حتّی اگه تمام کتابای این کتابخونه رو هم خونده باشی! خودمم که از بچّگی با ایـن کتابا بزرگ شدم و دیگه یه جورایی شبیه اونا شدم هم الان این حس رو دارم!

خُب پسر جون موضوع اصلی رو فراموش کردیم، انگار گفتی اومدی که واسه ­ت از شمشیر ادوارد یک قدم جلو رفت. نماد حیوانیِ لونیفر که به گردن او آویزان بود، تصویری از یک راکن بود و او همیشه با دیدن لونیفر، به یاد راکن­ها می­افتاد. لونیفر نگاهی به ادوارد انداخت و گفت: «خُب پسر جون، قبل از هر چیزی باید اینو بدونی که دراگال، تنها شمشیر جادویی توی دنیاست که اسمش، روی تیغه­­ اش نقش بسته! هیچ شمشیر دیگه ­ای وجود نداره که واسه خودش اسم داشته باشه؛ چون روی همه ­ی شمشیرا، اسم صاحبشون حک شده؛ امّا شمشیر دراگال برخلاف همه­ ی شمشیرا و به طرز عجیبی، خودش این اسم رو روی دسته ­ی خودش حکّاکی کرده و نوشته!» جادویی دراگال بگم، درسته؟!»

نگاهی به صورت ادوارد کرد و از همان ابتدا شگفتی را در چهره و حالتش می­دید. دستی روی شانه ­اش زد و ادامه داد: «حتماً پیش خودت می­گی آخه مگه می­شه؟! در گذشته ­های دور، تام گاندنتا فرمانروای قلمرویی کوچیک و کم جمعیّت بود! اون خیلی بلند پرواز و نترس بود و به­ خاطر یه سری حوادث و اتّفاقاتی که پیش اومده بود، به سربازاش دستور داد که خودشونو واسه یک جنگ بزرگ و تمام عیار آماده کنن؛ جنگی بزرگ و خونین کـه در مقابل لشکر اون نـه یـه قلمرو، بلکه چندین قلمرو قرار می­گرفتن و صف­ آرایی می­کردن! اون دستور داد تا از فولاد محکمی که سال­ها پیش یه تاجر به اون پیشکش کرده بود، واسه­ ش یه شمشیر بسازن و اسمشو روی اون حک کنن. مدّتی گذشت و بهش خبر دادن که شمشیر ساخته شده؛ امّا اسمی روی خودش داره که هر کاری می­کنن از بین نمی­ره و اون اسم، «دراگاله». تام گاندنتا از شنیدن این خبر شگفت زده شد؛ چون اون زمان رسم بود که نام هر جنگجویِ ماهری روی تیغه­ ی شمشیر خودش حک بشه. اون فکر کرد که شاید مرد تاجری که این تکّه فولاد رو بهش داده، توی اون سحر و جادویی به کار برده. تام گاندنتا خودشو از همه ی اون سحر و جادویی به کار برده. بزرگتر می­دید و از اینکه بخواد شمشیری رو به دست بگیره که اسم یکی دیگه روش باشه، احساس حقارت می­کرد و به همین­ خاطر دستور داد تا از یه تکّه فولاد دیگه واسه درست کردن شمشیر استفاده کنن و اسم خودشو روی اون حک کنن. البتّه ساختن شمشیر بـه این معنی نبود که تام گاندنتا واسه رفتن به جنگ شمشیر نداشت، بلکه عادت داشت که در هر جنگی از یه شمشیر نو استفاده کنه و به همین­ خاطر، قبل از رفتن به هر جنگی یه شمشیر نو واسه­ ش می­ساختن و اونم اتاق کوچیکی رو به شمشیرهای مختلفش اختصاص داده بود.

ادوارد هیجان زده شد و جلوتر رفت

– خُخُخُب، بَبَبَعد چچچی شُشُشُد؟!

– هر ساله از طرف تام گاندنتا مسابقه­ ای بین سربازاش برگزار می­شد که توی اون مسابقه، همه­ جور بازی مثل بازی­های رزمی، اسب سواری، شمشیر بازی و… وجود داشت. کسی که موفّق می­شد توی مسابقه نفر اوّل بشه، تا یک­سال مسئولیّت سرپرستی سربازای دیگه بهش واگذار می­شد و بر­عکس، سربازی هم که بازنده­ ی مسابقه و آخرین نفر بین سربازای دیگه می­شد، تا یک­سال حقّ نوشتن اسم خودشو روی شمشیر نداشت و این امتیاز رو از دست می­داد و باید تا زمان برگزاری مسابقه­ ی سال بعد، صبر می­کرد تا توی مسابقه یا برنده بشه یا حداقل اینکه نفر آخر نشه و بتونه امتیاز از دست رفته­ ی خودش که همون نوشتنِ اسمش روی شمشیر بود رو برگردونه. بعد از اینکه پاک کـردن اسم «دراگال» از روی شمشیر بی­ نتیجه موند، تام گاندنتا دستور داد که شمشیر رو به سربازی تحویل بدن که روی شمشیرش اسمی نداره. بین سربازای تام گاندنتا، مرد جوونِ دست و پا چلفتی­ ای به نام «جین رام» وجود داشت که چون موفّق نشد توی مسابقه­ ی بین سربازا دستاوردی داشته باشه، نتونست که مجوّز لازم واسه حکّاکی و کوبیدن اسمش روی شمشیر رو هم از تام گاندنتا به دست بیاره و به همین خاطر شمشیر دراگال رو به اون دادن. فکر می­کنی خوشحال شد؟! هرگز! به دست گرفتن شمشیری که اسم خود سرباز روی اون نبود، در واقع نشونه­ ی حقارت و بی­ لیاقتی اون سرباز به شمار می­رفت و به همین­ خاطر، همه جین رام رو تحقیر می­کردن. اون بابت اینکه باید شمشیری رو به دست می­گرفت که اسم خودش روش حک نشده بود، احساس حقارت می­کرد و حتّی از خودش متنفّر شد. یه شب اون­قدر به این موضوع فکر کرد که نتونست جلوی خودشو بگیره و با صدای بلند شروع به گریه کرد و شمشیر رو محکم به دیوار کوبید.

لونیفر کمی خسته شد. نفس عمیقی کشید و ردای خاکستری­ رنگش را که به دور خود پیچیده بود، کنار زد تا بتواند به راحتی روی صندلی بنشیند و پس از آن ادامه داد: «درسته که شمشیر دراگال بعد از برخورد با دیوار، آسیبی ندید؛ امّا روح شمشیر دراگال، ناراحتی جین ­رام رو دید و به نظر من، اون شب یه اتّفاقی افتاد. چند روز بعد اونا به انسترا و فراستو حرکت کردن؛ جایی که یه جنگ خونین و بزرگ در پیش بود! در نزدیکی کوه ولانیس، رهبران قلمروهای مختلف، واسه به دست آوردن حکمرانی بر قلمروهای اطراف انسترا و فراستو، جنگ­های خونین زیادی به راه انداختن. تام گاندنتا، همزمان به انسترا و فراستو حمله کرد تـا بتونه کوه­هـای خدایـان جهسار رو که اون زمان به قدرت­های جادویی معروف بودن، به دست بیاره. اون شنیده بود که توی یکی از کوه­های جهسار ذخایر طلا و از همه مهمتر چهار آیینه که یکی از مرموزترین جادوهای انستراست خوابیده و با به دست آوردن اونا می­تونه حکومت خودشو بزرگ­تر کنه و سربازای .بیشتری رو دور خودش جمع کنه

ادوارد باز هم جلوتر رفت

 لونیفر با سر به صندلی اشاره کرد. «بیا بشین اینجا که بهتر ببینمت!»

ادوارد روی صندلی نشست. او عاشق طرز بیان لونیفر هنگام تعریف داستان­های تاریخی­ اش بود.

لونیفر نگاهی به او کرد و ادامه داد: «جنگ اونا بیست روز طول کشید و هیچ کدومشون هم نمی­خواستن دست از کشتار و خونریزی بردارن! شُلروس که اون موقع پادشاه انسترا و فراستو بود، بالای کوه ولانیس ایستاده بود و خونریزی و جون دادن مردم رو تماشا می­کرد. اون یه جادوگر بود که سال­ها بر انسترا و فراستو حکومت می­کرد. اون ششصد سال عمر می­کرد و مرگ باهاش بیگانه بود. می­گفتن اون به کمک جادوگری و سحر، اعضای بدنشو در جاهایی مختلفی مخفی کرده بود؛ طوری که اگه توی جنگ­ها شمشیری بهش اصابت می­کرد، هیچ آسیبی نمی­دید! جین ­رام که با شمشیر دراگال و در نزدیک کوه ولانیس در حال مبارزه بود، با مردی قوی­ هیکل و بی­ریخت برخورد کرد و طیّ درگیری با اون مرد و اصابت ضربه­ ی محکم اون به جین­ رام، شمشیر دراگال به هوا پرتاب شد و به کوه ولانیس برخورد کرد.

مـرد قوی­ هیکل داشت خودشو به جین­ رام نزدیک می­کرد که یه دفه یه چیزی نگاه اونو به خودش جلب کرد؛ آره ضربه­ ی شمشیر دراگال به کوه ولانیس یه خراش روی کوه درست کرد و مایع قرمز رنگی شبیه خون ازش خارج ­شد. اون مرد با دیدن شمشیر دراگال، جین­ رام و خونی که از دل کوه بیرون اومده بود، شمشیرش رو روی زمین انداخت و با ترس و وحشت عقب­ عقب رفت. جین رام هم بدون ­توجّه به این موضوع به سمت شمشیر رفت و اونو برداشت؛ امّا همون لحظه صدایی از بالای کوه ولانیس بلند شد و وقتی سرش رو بلند کرد، دید که شلروسِ خشمگین، در حالی که خون از پاهاش سرازیر می­شد، به اون نگاه می­کرد. جین­ رام حسابی ترسیـد و می­خواست جلوی چشمان بهت زده­ ی همه پا به فرار بذاره؛ امّا هر چه سعی کرد که شمشیر رو بندازه، نتونست؛ چون دستاش بـه شمشیر قفل شده بودن و نمی­تونست اونا رو از هم جدا کنه. تام گاندنتا که از دور شاهد ماجرا بود، اسبش رو حرکت داد و خودشو به جین­ رام رسوند. اون مرد باهوشی بود و فهمید که همه­ ی شنیده­ ها در مورد شلروس، درست بودن و راز عمر طولانی شلروس و زنده بودنش اینه که اعضای بدنش رو با سحر و جادو توی کوه جادویی ولانیس قرار داده. تام به جین نزدیک شد تا با شمشیر خودش چند ضربه­ ی محکم به کوه بزنه و کشتن شلروس رو به اسم خودش تموم کنه و بتونه به ­راحتی بر تخت پادشاهی فراستو و انسترا تکیه بزنه.

در این لحظه لونیفر چند سرفه ­ی پی ­درپی کرد. لیوان آب را از روی میز برداشت و کمی از آن نوشید.

ادوارد منتظر بود و دوست نداشت داستان ناتمام بماند. نگاه بی­ صبرانه­ اش به لونیفر بود تا آن را ادامه دهد. لونیفر هم متوجّه نگاه و انتظار او شد و ادامه داد: «پسرم! درسته تام گاندنتا آدم باهوشی بود؛ امّا خوش­ شانس نبود و هر چه شمشیرش رو به کوه ­­زد، هیچ اتّفاق تازه­ای نیفتاد و متوجّه تلاش و کوشش بیهوده­ ی خودش شد. اون یه دفه چشمش به شمشیری که توی دستای جین­ رام بود، افتاد و فهمید که فقط شمشیری که نوشته ­ی دراگال روی اون حک شده، می­تونه به کوه ولانیس- که طلسم بدن شُلروس بود- آسیب وارد کنه. با این فکر به طرف جین­ رام رفت و تلاش ­کرد تا شمشیر دراگال رو از دستاش جدا کنه. جین رام سرش رو بلند کرد و دید تام گاندنتا شمشیر خودشو بالا برده و قصد داره دستای اونو قطع کنه تا بتونه به­ راحتی شمشیر دراگال رو از دستـاش بیرون بیاره که یه دفه شمشیر دراگال بدون اراده­ی جین­ رام به شکم تام گاندنتا فرو رفت و اونو از بین برد.»

ادوارد با دقّت هر چه تمام به داستان گوش می­داد و لحظه به لحظه بر هیجان درونی او افزوده میشد.

 لونیفر ادامه داد.

– همه­ ی سربازای تام گاندنتا که یه روزی جین­ رام رو مسخره می­کردن، شمشیراشونو انداختن و بهش ادای احترام کردن و همگی اسم اونو فریاد می­زدن. «جین­ رام! جین­ رام! جین ­رام!» جین، به معنی علف هرز بود؛ اسمی کـه بوی حقارت و بی­ ارزشی ازش ­بلنـد می­شـد. خود جیـن­ رام و همه می­دونستن که وقتی پدرش مست کرده بود، این اسم رو واسه­ ش انتخاب کرده بود؛ ولی با کشتن تام گاندنتا دیگه کسی به حقارتِ اسمی اون توجّه نمی­کرد و مسخره ­ش هم نمی­کردن؛ چون تونست کسی رو بکشه که یه عمر به همه­ ظلم کرده بود! جین­رام هم با دیدن هیجان و تشویق سربازا و همچنین داشتن قدرتی که از شمشیر دراگال نصیبش شده بود، به سمت کوه رفت و شمشیر رو درست تـوی دل کوه فـرو بـرد. بـا فرو رفتن شمشیر به دل کوه- که در اصل دل شلروس بود- شلروس از بالای کوه پایین افتاد و مایع قرمزرنگی از کوه جاری شد که همه می­گفتن خون شلروس بود؛ امّا اشتباهی که جین مرتکب شد این بود که شمشیر دراگال رو از دل کوه بیرون نکشید و شمشیر به دل کوه فرو رفت و دیگه هیچ­وقت هم بیرون نیومد!»

– بَبَبَعد چچچی شُشُشُد؟

 

– جین‌رام به تخت پادشاهی انسترا و فراستو نشست. مایع قرمزرنگ کوه ولانیس هم در واقع همون خون شلروس بود و تا چند روز بعد از اون واقعه، همچنان آبشارِ خون از کوه سرازیر میشد. جین‌رام اون منطقه رو ممنوعه اعلام کرد و هیچ‌کس جرئت نمی­کـرد پاشو اونجا بـذاره؛ چون می­گفتن روح شُلروس هنوز اونجاست و به همین‌خاطر به دستور جین‌رام، داخل کوه ولانیس قبری کندن و پیکر اونو اونجا دفن کردن. تاریخ قلمرو انسترا و فراستو از اونجا شروع شد. از اون روز به بعد جین‌رام یه مرد دیگه شد و همه می­گفتن که قدرت شمشیر دراگال به اون منتقل شده و همین‌طور هم بود؛ چون حسابی قدرتمند شد و دیگه اون آدم دست­وپا چلفتی گذشته نبـود! مـردم هم بهش نماد «عقرب» دادن؛ همون نمادی کـه الان روی پرچم­ های انسترا و فراستو وجود داره! راستی نگفتم الان تنها کسایی که می­تونن وارد کوه ولانیس بشن و هیچ‌ ترسی هم ندارن، نسل شلروس هستن که البتّه تو هم می­تونی اونجا بری و قبرشو ببینی.

ادوارد باتعجّب به لونیفر نگاه میکرد.

 لونیفر لبخند زد و ادامه داد: «آره پسر جون! تعجّب نکن؛ چون تو واقعاً می­تونی وارد اون کوه بشی! شلروس یه دختر زیبارو به نام “سوزاروز” داشت که با جین‌رام ازدواج کرد. جین‌رام و شلروس، هر دو به ترتیب اجداد پدری و مادری تو هستن!»

ادوارد از جایش بلند شد. «مَمَمَن باباباید بِبِبِرم!»

ادوارد غرق گوش دادن به داستان لونیفر بود و گذر زمان را فراموش کرده بود. احساس کرد کمی دیر شده است. خورشید پایین آمده بود و زمان همیشگیِ حرکت او و پدرش بـه سمت کـوه ولانیس فرا رسیده بود. لونیفر که عجله و شتاب ادوارد را دید، خطاب به او گفت: «من نمی­خوام واسه خودم جشن بگیرم؛ امّا اگه دوست داشتی می­تونی بیای با هم کمی کیک بخوریم، البتّه دور از چشم همه!»